انتظار
در وجودم به شدت احساس دلبستگی می نمایم. دلم تو را می خواند. قلبم با تو نجوا می کند.
بیا!
بیا تا دریچه قلبم را به سوی تو باز کنم و تو هر آنچه در آن می گذرد را ببینی. آنچه را که به مشاهده نشسته ای، دروغ نیست! ریا نیست! اغراق نیست! مبالغه هم نیست! آیینه ی قلبم احساسات صادقانه ی وجودم را به سوی تو منعکس می سازد:
شب هنگام با یاد تو به خواب می روم، در رویاهای شبانه ام تو را می بینم، صبحدم با یاد و در انتظار تو روز دگری را سپری می نمایم.
پس بیا و این انتظار چندین ساله را از میان بردار که طاقتم طاق شده و سینه ام بر هم می فشرد، موهایم به سپیدی می گراید و چین و چروک انتظار بر جبینم می نشیند ولی هر روز و شب سنگینی انتظارت را بر شانه های نحیف و خم آلودم به سختی تحمل می نمایم.
خمودگی شانه ها از شکستگی قلب من است و شکستگی قلب از زخم زبان های آدمیان فراموش کار، از سنگینی انتظار، از بی رحمی های روزگار مکار.
ولی چاره ای نیست جز امید. پس باز هم به انتظار می نشینم با این امید که این انتظار هر چه زودتر به سرآید…