نجات
نجات
Traces of Hope
Tired, anxious, and exhausted, she was still moving away from her city while she did not have anywhere to stay in or any companion to accompany her. Severe pain squeezed her in its claws. Antcipating her future and stigma increased her apprehensions. Sometimes she broke down and wept, and the wetness of tears burnt her eyes, but she suffered more from the burning of her heart caused by spitefulness of the people. This caused her to take each step with more reluctance. She had no power to move. She felt drained. The mere thought of undeservedly rude remarks and inhumane treatments by kith and kin doubled her physical weakness. With her hand on stomach and her back bent over, she trudged through the hot and arid desert. She wished she were dead and her name had been wiped out of the universe. In that desert, the only sight for her sore eyes was a single leafless tree. She could lean against it and search for the residue of her strength to give birth to her son. Fixing her eyes to the little son was a delight, sympathy and a lasting hope for her as well as the oppressed people in the world. Yes, the born child was the Messiah. The son that the world had waited for since a long time ago was born from an innocent virgin. Mary tolerated all the adversities and accusations for the love she had for God and people and for giving hope to the oppressed. She shouldered the hardships all alone so that her son could assist the oppressed in the world. Then, Holy God congratulated the coming of Christ to Mary, and to help her retrieve her lost vigor, said, “Grieve not. Thy Lord has placed a rivulet below thee; And shake towards thyself the trunk of the palm-tree; it will cause fresh ripe dates to fall upon thee; So eat and drink, and cool thy eye…”. Mary smiled and thought what a blessing that the Almighty God has not forgotten her in times of loneliness and gravity of situation in face of the oppressors and has given the herald of a bright future to her.
Then, it is virtuous Mary who relates her story to another virtuous woman after hundreds of years. Mary accompanies her in hard times of loneliness, while all women of Quraysh tribe had left her when she was in labor. This time the blessed Mary’s contemporaries have changed their guises and appeared as the infidels of Quraysh to tease Khadijah: “We told you not to marry the orphan of Abutalib when you have all these rich suitors, did not we? Although he is decent and upright, he does not show reverence to our ancestors’ tradition and claims to be a prophet! It is your reward, take it! Go and deliver your baby alone.”
Yes, Khadijah is alone in the last moments of her pregnancy but her husband apparently does not give any regard to loneliness, raises his hands to heaven, and says something. Pain has entangled Khadijah, her soul suffers from the sinful people of the period, and the endless taunts test her patience. Suddenly Khadijah fixes her eyes to the room’s door. Four women enter! Mary is one of them. She greets Khadijah, smiles at her, strokes her shoulder, and gently murmurs her story in her ear to help her tolerate the unkind kith and kin just like the time she was in a similar situation and had to deliver her only son unaided. After Messiah stepped into this world to save the people, this time the mother of the Savior of the World, Mahdi (may Allah hasten his return) will step into this world to give hope to the people who await his return.
By: Namliti.A
Translation: M. Hanif
رد پای امید
خسته، نگران و ناتوان همچنان از شهرش دور مي شد در حالي كه جايي براي ماندن و همراهي براي هم دردي نداشت. درد شديد تمام وجودش را در چنگال خود مي فشرد. ترس از آينده وتهمت بي ابرويي با ناراحتي هاي ديگرش عجين شده بود، گاهي بغضش شكسته مي شد و نمي اشك چشم ها را مي سوزاند ولي سوزش قلبش از جفاي مردم زمانه بيشتر بود. همين ها سبب مي شد تا هر قدم را سنگين تر از قدم قبلي بردارد. ديگر تواني براي رفتن نداشت. نفس به شماره افتاده بود. تصور گفته هاي ناروا و خشن هم شهريانش و رفتارهايي كه بويي از انسانيت نداشت ناتواني جسمي اش را دو چندان و هواي روبه رويش را سنگين تر مي ساخت. دست روي شكم، خميده خميده با ضعف شديد پاها در بياباني خشك و گرم تلاش مي كرد تا شايد به اندازه قدمي هواي رو به رويش را بشكافد. آرزو داشت مرده بود و نامش از صفحه عالم فراموش شده بود[1]. در آن بيابان تنها آن تك درخت خشكيده چشم را نوازش مي داد. مي شد به آن تكيه زد و باقيمانده هاي نيروي خويش را جستجو كرد تا پسرش متولد شود. چشم دوختن به پسرك شعفي وصف ناشدني، هم دردي كوچك و اميدي بي پايان براي او و حتي براي آدميان ستمديده بود. آري او مسيح است. پسري كه سال هاي دراز همه چشم در راه او بودند و هم آكنون از وجودي پاك متولد گشته. مريم تمام سختي ها ، مشقت ها و تهمت ها را به خاطر عشق به خدا، عشق به مردم ، به خاطر اميد دادن به مظلومان تحمل كرده و مي كرد. رنج ها را در تنهايي به دوش مي كشيد تا پسرش حامي مظلومان جهان باشد و اين بار ذات اقدس الهي آمدن مسيح را به مريم تبريك و براي يافتن نيروي تحليل رفته اش به او مي گويد: « غمگين مباش كه خداي تو از زير قدمت چشمه آبي جاري كرد . شاخه ي درخت را به سوي خود حركت ده تا از ان بر تو رطب تازه فرو ريزد. پس (از رطب) بخور و (آن آب را) بنوش و چشمت (به عيسي) روشن باد..[2] »
مريم فكر مي كرد و لبخند مي زد كه چگونه خداي قادر مطلق او را در لحظات تنهايي با مهرباني و سرافرازي در مقابل ظالمان زمانه از ياد نبرد و او را اميدوار به آينده ساخت و باز اين مريم پاكدامن است كه پس از گذشت صدها سال داستان عجيب زندگي اش را براي زن مومن ديگري بازگو مي كند و او را در لحظات سخت تنهايي ، لحظاتي كه تمامي زن هاي قريش او را به هنگام وضع حمل تنها گذارده و از او روي برگردانند همراهي مي كند. اين بار آدميان زمان مريم چهره عوض كرده، به شكل مشركين قريش درآمدند و به خديجه نيشتر مي زنند: «مگر نگفتيم با وجود خواستگاران ثروتمند بسيار با يتيم ابوطالب ازدواج نكن. او با وجود پاكي و صداقت، آيين گذشتگانمان را نمي پذيرد و ادعاي پيامبري مي كند! حالا برو و پاداش سرپيچي ات را بگير. برو و كودكت را در تنهايي متولد ساز!»
آري خديجه لحظات آخر بارداريش را تنهاست ولي گويا شوهرش، محمد(صلي الله عليه و آله) تنهايي
نمي بيند و همچنان دست به سوي آسمان برده و زير لب چيزي مي خواند. درد تمام وجود خديجه را فراگرفته، ناراحتي از مردم نابكار زمان روحش را مي آزارد ، زخم زبان زنان طاقتش را طاق مي كند، ناگاه چشمان خديجه به در اتاق خيره ماند.
چهار زن داخل مي شوند! مريم يكي از آن چهار زن است و به خديجه سلام كرده و لبخند مي زند و با دست شانه ي خديجه را مي فشرد آرام آرام داستان خود را در گوش او زمزمه مي كند تا تحمل ناراحتي از نامهرباني آشنايان آسان تر شود همان طور كه خود همين شرايط را گذراند و به تنهايي پسرش را متولد ساخت. بار قبل مسيح براي نجات آدميان قدم به اين دنيا گذارد و اين بار قرار است مادر منجي آخرالزمان قدم به اين دنيا بگذارد و چشمان مردمان بسياري را در انتظار آن اميد بخش جهان اميدوار سازد.
قرآن، سوره مريم، آيه 23[1]
قرآن، سوره مريم، آيات24-26[2]
نامليتي. الف